---دید دیگر
برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:


اگر بسیار کار کند، میگویند احمق است !

اگر کم کار کند، میگویند تنبل است !

اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند !

اگر مقتصد باشد، میگویند بخیل است !

اگر ساکت و خاموش باشد، میگویند لال است !

اگر زبان آوری کند، میگویند وراج و پر گوست !

اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند، میگویند ریا کار است !

و اگر نکند، میگویند کافر است و بی دین !

لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد و جز از خداوند نباید از کسی ترسید.


پس آنچه باشید که دوست دارید.


شاد باشید، مهم نیست این شادی چگونه قضاوت شود.


شیخ بهایی
 

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

ساعت دو از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود:ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار.
معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض او توجهی نکرد که گفت: ولی من این غذاها را سفارش ندادم.
گارسون که رفت، شانه ای بالا انداخت و گفت: خودشان می فهمند که من نخوردم!
اما وقتی که رفت جلو صندوق، متصدی رستوران پول همه غذاها را حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت. تازه فهمید که این شیوه آن رستوران یک نوع کلاهبرداری است.
معترض شد: ولی من هیچ کدام را نخوردم! و مرد پاسخ داد: ما آوردیم، می خواستید بخورید!
او که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.
متصدی گفت:ولی ما که مشاوره نخواستیم! و او پاسخ داد: من که اینجا بودم! می خواستید مشاوره بگیرید!
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد.

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

 

 

 

ﺭﻓﺘﻢ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ، ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮔﺮﻭﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﻡ؛ ﯾﻪ آﻗﺎﯼ ﺟﻮﻭﻥ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﺠﻮﻡ ﺑﺮﺩﻥ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ:
-آﻗﺎ ﺟﻮﺭﺍﺏ ﺑﺪﻡ؟
-آﻗﺎ ﯾﻪ ﺷﮑﻼﺕ ﻣﯿﺨﺮﯼ؟
-آﻗﺎ ﮔﻞ ﺑﺪﻡ ﺑﺒﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﺎﻣﺰﺩﺕ؟
آﻗﺎ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺟﻮﺭﺍﺑﻢ ﺳﻮﺭﺍﺧﻪ، ﺷﮑﻼﺗﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﯾﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﻫﻢ ﺑﺪﻩ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﺎﻣﺰﺩ، نــــه ﻧــــﻪ؛ ﺧﺎﻧﻤﻢ.
ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ!!!

ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﻏﻠﻄﺸﻮ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪی ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺐ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﮐﺴﺎنی ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻦ...

 


برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

يكى از بهترين و قابل توجه‌ ترين كشتى‌هاى «غلامرضا تختى» با «پتكوف سيراكف» قهرمان نامدار بلغارستانى بود.

هر دو به دور نهايى رسيده بودند. شگرد سيراكف، فن «بارانداز» سريع و بسيار فنى بود. كشتى كه شروع شد، تختى يك‌بار «زير» گرفت و سيراكف را «خاك» كرد و پاى او را در «سگك» خود گير انداخت. سيراكف روى سگك مقاومت كرد و كشتى «سرپا» اعلام شد...

تختی زير گرفت و او را خاك كرد و باز هم پاى او را در سگك خود، تحت فشار قرار داد.
دقيقه سوم كشتى بود. فشار سگك موجب ناراحتى شديد پاى سيراكف شد. او با دست به پايش اشاره كرد. تختى تا متوجه ناراحتى او شد، سيراكف را رها كرد و از جا بلند شد. فرياد اعتراض تماشاچيان بلند شد كه چرا اين كار را كردى؟

تختى ايستاده بود و سرش پايين؛ او در برابر همه اين فريادها سكوت كرد. سيراكف كه اين عمل جوانمردانه را از حريف خود ديد، منتظر داور نشد و خودش دست تختى را به عنوان برنده بلند كرد.


زنده‌باد تختى و مرام و مردانگى بى‌نظيرش
«روحش شاد و يادش گرامى»

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

 

در سفر به نیویورک، هنگامی که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است.
اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد بخت یارتان است
و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق مواجه هستید!

هاروی مک کی می گوید:
روزی پس از خروج از فرودگاه، به انتظار تاکسی ایستاده بودم که راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت:
«لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.»
بر روی کارت نوشته شده بود:
در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.
راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:
«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و یک فلاسک قهوه رژیمی هست.»
گفتم:
«نه، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:
«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟»
و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت:
«اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.»
آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت:
«این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم وگرنه می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.»

از او پرسیدم:
«چند سال است که به این شیوه کار می کنی؟» پاسخ داد:
«2 سال.»
پرسیدم:
«چند سال است که به این کار مشغولی؟»
جواب داد:
«7 سال.»
پرسیدم:« 5 سال اول را چگونه کار می کردی؟» گفت:
«از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت مینالیدم. روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد. مضمون حرفش این بود که:

 

 

 

 

 مانند مرغابیها که مدام وک وک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج بگیرید.

 

 

 
پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.
سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم.»
پرسیدم:
«چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»
گفت:
«سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید!
نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با 30 راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط 2 نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.
بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند...»

 


 می خواهید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید  یا برخیزید و اختیار زندگی خود را به دست بگیرید؟

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani


در زمان بودا، زنی از مرگ تنها فرزندش رنج می‌برد.

 

او که نمی‌توانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو می‌دوید و به‌دنبال دارویی می‌گشت تا زندگی را به او بازگرداند و بودا گفت چنین دارویی نزد اوست.
نزد بودا رفت و پرسید:آیا شما می‌توانید دارویی بسازید که فرزندم را دوباره زنده کند؟
بودا گفت:من این دارو را می‌شناسم، اما برای اینکه آن‌را بسازم به موادی احتیاج دارم.» زن که آرام گرفته بود پرسید: «به چه موادی نیاز دارید؟»
بودا گفت: برایم یک مشت دانه‌ خردل بیاور.
زن قول داد که برای بودا یک مشت دانه‌ خردل بیاورد، اما هنگام رفتن، بودا اضافه کرد:من دانه‌ خردلی می‌خواهم که از خانواده‌ای تهیه شده باشد که در آن، هیچ همسر، پدر و مادر یا خدمتکاری نمُرده باشد.
زن قبول کرد و از این خانه به آن خانه در جستجوی دانه‌ خردل راه افتاد. تمام خانواده‌ها مایل به کمک به او بودند، اما وقتی سؤال می‌کرد که آیا در این خانواده کسی مرده است یا خیر، نتوانست خانه‌ای بیابد که مرگ به آن راه نیافته باشد.
دریک خانه دختر، در خانه‌ی دیگر خدمتکار، در دیگری شوهر یا پدر و مادر مرده بودند. زن نتوانست خانه‌ای را پیدا کند که مصیبت مرگ به آن راه نیافته باشد. وقتی دید در اندوه خود تنها نیست، از پیکر بی‌جان فرزند دل کند و نزد بودا بازگشت. بودا با همدردی بسیار گفت: فکر می‌کردی تنها تو پسرت را از دست داده‌ای.

 

 

 

قانون مرگ برای هیچ موجود زنده‌ای، جاودانگی قائل نیست.
 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

درباره وبلاگ

در این وبلاگ حکایات و داستانهای کوتاه جالب رو میذارم و سعی کردم گاهی به موضوعاتی بپردازم که کمتر دربارش صحبت میشه یا عمدا صحبت نمیشه! به یاری خدا اگه فرصت کنم مطالب متنوعی اضافه خواهم کرد.